دایره المعارف دانستنی ها |
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||
جمعه 26 آبان 1391برچسب:, :: 11:51 :: نويسنده : امیرحسین اسلام کیش
جمعه 26 آبان 1391برچسب:, :: 11:50 :: نويسنده : امیرحسین اسلام کیش
جمعه 26 آبان 1391برچسب:, :: 11:50 :: نويسنده : امیرحسین اسلام کیش
جمعه 26 آبان 1391برچسب:, :: 11:31 :: نويسنده : امیرحسین اسلام کیش
پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 10:7 :: نويسنده : امیرحسین اسلام کیش
--------------------------------------------------------------------------------
پرهام کلافه دستشو لای موهاش کشیدو گفت : ای کاش ما هم میدونستیم اینجا چه خبره الان 7 روزه که اینجام بعد به یکی از پسرا اشاره کردو گفت ارتین 10 روزه که اینجاست و سهند 4 روزه ما تو این ساختمون نبودیم اتاقامون از هم جدا بود هر چی داد میزدیم جوابمونو نمی دادند تا اینکه امروز صبح جای کلیدارو به ما گفتن در اتاقارو باز کردیم داشتیم ناهار می خوردیم که دوباره صدای مردرو از بلندگو داخل اتاقمون شنیدیم که جای کلید دری که بعدا فهمیدم یه راهرو سرپوشیدست بهمون گفت همین جور راهو اومدیم که به یه در نیمه باز رسیدیم درو باز کردیم که یه سالن بزرگو دیدیم اتاق شما طبقه دوم این خونه قرار داره همه ی جای طبقه اولو گشتیم شاید راه فراری پیدا کنیم بی فایده بود اومدیم طبقه دوم خواستیم در اتاقارو باز کنیم که صدای شماهارو از اتاق وسطی شنیدیم یه کلید هم زیر در اتاقتون بود پسرهی که فهمیدم اسمش سهنده رو به ما گفت : از کی تا حالا اینجایین به شما ها گفتند چی می خوان سوده تمام اتفاقات افتاده رو براشون گفت و بعد اولین نفری بود که از در خارج شد ما هم بعد از سوده با ترس خارج شدیم پسرا هم بعد از ما اومدند از چیزی که می دیدم یه لحظه خشکم زد یه خونه خیلی بزرگی جلو روم بود فکر نمی کردم پشت در اتاقامون یه سالن به این بزرگی باشه پایین سمت چپ یه اشپزخونه اپن بود چند دست مبل و تلویزیون و یه میز ناهار خوری بزرگ با انواع وسایل تزیینی و قدیمی یه مجسمه بزرگ اسب هم تو سالن بود دیوارهای سالن هم مثل اتاقامون پر از تابلوهای خطاطی بود دو تا بلند گو هم داخل سالن نصب بود چند تا در هم داخل سالن بود
--------------------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------------------------
به پیشنهاد بهار همه جای خونه رو گشتیم تا راه فراری پیدا کنیم ولی به بن بست رسیدیم حتی دری که پسرا ازش داخل شده بودند قفل شده بود درب ضد سرقت بود نمی تونستیم قفل درو بشکونیم پنجره های سالن و اشپزخونه هم حفاظ شده بود و اصلا نمی تونستی پشت پنجره رو ببینی یکی از درهای تو سالن دستشویی و حمام بود و یکی دیگه هم قفل بود با نا امیدی رو یه مبل نشستیم داشتم بچه ها رو نگاه می کردم که سوده رو دیدم که زیر چشمی به پرهام نگاه میکنه ولی تا پرهام نگاش کرد سرشو پایین انداختو با ناخنای دستش بازی کرد خیلی دوست داشتم دلیل دروغ سوده رو بفهمم لزومی نداشت به ما بگه مجرده داشتم به سوده فکر می کردم که صدای چندش مرد رو از بلند گو شنیدم _امروز دلیل اینکه اینجا هستید رو می فهمید به شما تا فردا فرصت میدم که زوجتون رو از بین خودتون انتخاب کنید وگرنه باید با این دنیا بای بای کنید چند ثانیه فکر کنم هیچ کس نفس نکشید مغزم انگار قفل شده بود هر چه فکر می کردم منظورشو نمی فهمیدم "خدایا " تنها کلامی که از دهنم خارج شد صدای گریه بهار همه رو از اون خلسه ای که توش بودند بیرون اورد پسری که فهمیده بودم اسمش ارتینه بلند شدو گفت : مرتیکه روانی مردی خودتو نشون بده مگه ما ازت خواستیم برامون همسر انتخاب کنی فکر کردی شهر هرته هر غلطی دلت می خواد بکنی کنترلشو از دست داده بود رفت طرف گلدونی که رو میز بود و پرت کرد طرف دیگه سالن گلدون خورد به میز ناهار خوری و خورد شد پرهام پاشدو رفت طرفش دستشو گرفت و گفت : پسر اروم باش ارتین دستشو کشیدو گفت: چه ارامشی مگه نشنیدی چی بلغور کرد پرهام گفت: هممون شنیدیم ولی بهتر نیست خونسردیمونو حفظ کنیم و به فکرچاره باشیم ارتین کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت: چاره اره رویای خوبیه الان 10روزه به فکر چاره ام دیگه کم اوردم مادرمو خواهرام الان تنهان ما هیچ کسی رو تو این شهر نداریم مادرم ناراحتی قلب داره اصلا نگرانیو دلشوره براش خوب نیست میفهمی پرهام حالا باز تو بگو اروم باش پرهام دستشو پشت کمر ارتین گذاشتو گفت : میفهمم حق داری نگران خانواده ات باشی ولی با این کارا که به جایی نمی رسیم بعد دستشو گرفتو روی مبل نشوند همه سکوت کرده بودند فقط صدای گریه اروم بهار می اومد
--------------------------------------------------------------------------------
همه سکوت کرده بودند فقط صدای گریه اروم بهار می اومد صدای سهند همه نگاه هارو به طرف خودش کشوند: منظورش چیه با این کاراش چی بهش می رسه خونه با تمام تجهیزات به اندازهی حداقل یه سال هم مواد غذایی تو یخچال گذاشته بعد میگه زوجتونو انتخاب کنین پرهام پوزخندی زدو به سوده نگاه کردو گفت : من نمیفهمم این همه دختر مجرد ریخته این مرتیکه رفته یه متاهل دزدیده انتظار داره انتخاب هم بکنیم سهند رو به من و بهار گفت: شما ها مجردین یا متاهل بهار : مجردم منم سرمو انداختم پایینو گفتم : مجرد سوده : منم مجردم همه به سوده نگاه کردند سوده همه رو بجز پرهام نگاه کردو با حالت بانمکی گفت : چیه خوب مگه چند سالمه پرهام یه دفعه براق شدو گفت : مسخره بازی در نیار تو کی می خوای بزرگ شی جای علی اقا خالیه که ببینه خانومش میگه مجرده سوده با بی خیالی پاشو روی پای دیگش انداختو گفت : خانم علی نمیگه مجرده من میگم مجردم چه ربطی به زن علی داره پرهام عصبی مشتی به دسته مبل زدو گفت : فکر نمی کردم اینقدر پست باشی سوده حداقل میزاشتی یه سالی از ازدواحت بگذره بعد این کثاف..... سوده یدفعه از جاش پاشدو دستشو با حالت تهدید جلوی پرهام تکون دادو گفت : به روح مادرم قسم اگه باز بخوای مثل اوندفعه به من تهمت بزنی یه کاری میکنم که ......... پرهام هم پاشد و سینه به سینه سوده ایستادو گفت : پس به این کارات چی میگن ها خودتو خیلی پاک میدونی مگه علی شوهرت نیست برای چی میگی مجردی سوده هم زل زد تو چشای پرهامو گفت : واسه اینکه مجردم پرهام بازو های سوده رو گرفتو تکونش داد و فریاد زد : پس علی چه کارست نکنه دوست پسرته سوده با خشم خودشو کشید کنارو با گریه و داد گفت : علی عمومه نه شوهرم نه دوست پسرم برای اینکه از دستت خلاص بشم این دروغو گفتم پرهام شکه شده بودو چیزی نمی گفت پاشدمو رفتم سوده رو بغل کردم و گفتم : عزیزم اروم باش چرا گریه میکنی سوده خودشو بیشتر بهم چسبوندو هیچی نگفت کمکش کردم بشینه پرهام بدون حرفی رفت طرف اشپزخونه و ارتینو سهند هم رفتند پیشش بهار با نگرانی گفت : سوده جان خوبی سوده همینطور که اشکاشو پاک می کرد گفت : خوبم برای اینکه سوده رو از اون حال و هوا در بیارم نیشگون کوچیکی از رون پاش گرفتمو گفتم : بلا اخر ما نفهمیدیم تو مجردی یا متاهل سوده صاف نشست و گفت : اااااااااا بزار فکر کنم بهار زد تو سرشو گفت : کوفت هر سه تامون خندیدیم چشمکی به سوده زدمو گفتم_تو با پرهام بلهههههههه سوده لبخند غمگینی زدو گفت : ماجراش طولانیه بعدا براتون تعریف میکنم تشکرا خیلی کمه دپرس شدیم سعی می کنم بازم بزارم کم کم هیجانی تر میشه
--------------------------------------------------------------------------------
بعد از نیم ساعت پسرا با یه پارچ شربتو لیوان اومدند و پیشمون نشستند ارتین هم یه جارو دستش بود تیکه های شکسته گلدونو یه گوشه جمع کرد ارتین : وقتی دارید راه میرید مواظب باشید اینجا خیلی بزرگه ممکنه تیکه های شکسته گلدون جایی افتاده باشه من ندیده باشم سهند : بچه ها تا فردا بهمون وقت دادند پس بهتره بدون هیچ مشاجره ای با هم صحبت کنیم پرهام : اول فکر می کردم پول می خوان ولی وقتی شرطشو گفت شکه شدم اخه چه منفعتی واسش داره ارتین : من می دونستم پول نمی خوان حداقل از من بهار گفت : خانواده منم پولی نداشتند که بهش بدن سهند من منی کردو گفت : شاید شاید اینا تو کار فیلم های مستهجن باشن بهار جیغ کشیدو گفت : چی با شنیدن حرفش سرم گیج رفت اشکام در اومد " خدایا خودت کمکمون کن " نفس کم اورده بودم با دستام یقه مانتومو تکون دادم با صدای سوده بهش نگاه کردم : افرا افرا حالت خوبه نمی تونستم حرفی بزنم فقط با چشای اشکی نگاش کردم سهند لیوان شربتی رو جلوم گرفتو گفت : بخورین حالتون بهتر میشه با کمک بهار شربتو خوردم حالم بهتر شده بود ولی اشکام بند نمی اومد سهند گفت : هر چی گفتم فراموش کنید فقط یه نظر بود پرهام گفت : از اینا هر کاری بر میاد سوده گفت: به نظر من ما گیر یه ادم روانیه سادیسمی افتادیم اون فقط می خواد مارو بازی بده و خودشم داره مارو نگاه میکنه و به ریش ما می خنده ارتین بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت : ما هم احتمال میدیم که دوربین کار گذاشتند چون بعد از اینکه ما وارد اتاق طبقه بالا شدیم در ورودی رو بستند که ما متوجه نشیم پس حتما مارو زیر نظر دارند گفتم : اگه بین این خونه و اتاقایی که شما توش بودید فقط یه راهرو بود توی اتاقای شما که کسی نبود سالن هم که شما وارد شدید گشتید پس چه جوری بعد از شماها اومدند درو قفل کردند مطمین هستید در دیگه ای تو راهرو نبود ارتین نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت : منم به این موضوع فکر کردم ولی تنها دری که ما دیدیم فقط در این خونه بود سهند گفت : حتما یه راه مخفی بود که ما ندیدیم ارتین گفت : عجله کردیم باید خوب راه رو می گشتیم همه به فکر فرو رفته بودند که پرهام رو به سوده گفت:تو از کجا فهمیدی دوربین کار گذاشتند سوده دستشو رو پیشونیش گذاشتو گفت : به خاطر اینکه بهم گفت سوده ساکت شدو ادامه نداد پرهام :چی گفت سوده سرشو انداخت پایینو با خجالت گفت : چقدر رنگ قرمز بهت میاد پرهام چشاشو ریز گفت : مگه این لباس موقعی که دزدیدنت تنت نبوده سوده پوزخندی زد و گفت : تو کی دیدی من با این لباسا برم بیرون که این دومین بارم باشه پرهام گفت : یعنی تو لباساتو اینجا عوض کردی سوده سرشو تکون دادو گفت : اره تو کمد اتاقی که توش بودم پر لباس بود منم مجبور بودم لباسامو عوض کنم پرهام با حرص گفت : میشه بپرسم چه اجباری بود یه درصدم باید احتمال میدادی اینجا دوربین باشه سوده گفت : به تو ربطی نداره چرا اینکارو کردم در ضمن من صد بار دزدیده نشده بودم که این چیزارو بدونم ارتین دستشو رو دست پرهام گذاشتو گفت : پرهام دوباره شروع نکن پرهام با حالت عصبی سرشو تکون دادو چیزی نگفت
سهند : بهتره نیست یه چیزی بخوریم الان چند ساعته اینجا نشستیم سوده گفت : موافقم پاشیم بریم یه چیزی بیاریم بخوریم سوده و سهند رفتند تو اشپزخونه پرهام هم پشت سرشون رفت بهار زیر گوشم گفت : افرا من می ترسم حالا بایدچی کار کنیم اگه پدرم بفهمه من با 3 تا پسر توی یه خونه بودم مطمینم منو میکشه _ مگه دست تو بود دعا کن بتونیم از اینجا بریم بیرون بهار با ناراحتی سرشو تکون دادو چیزی نگفت داشتیم ساندویچی که سوده درست کرده بودو می خوردیم که صدای مرد ناشناس رو شنیدیم _ من باهاتون شوخی ندارم فقط تا فردا فرصت دارین حوصلمو سر نبرین وگرنه عواقبش پای خودتونه پرهام از جاش پاشدو گفت : به چی می خوای برسی برفرض که ما زوجمونو انتخاب کنیم بعدش چی _ بعدشو همون موقع می گم سهند: اگه ما این کارو نکنیم چه غلطی می خوای بکنی مرد خنده وحشتناکی کردو گفت : تا فردا بهتون مهلت میدم فقط تا فردا بعد صدای شلیک گلوله از بیرون اومد با ترس به سوده نزدیک شدمو دستشوگرفتم دیگه صدایی نشنیدیم سهند گفت : این روانیه بهتره هر چی میگه گوش کنیم ارتین با عصبانیت گفت : معلوم هست چی میگی سهند گفت : به نظرت کار دیگه ای از دستمون بر میاد ارتین پوفی کردو صورتشو با دستاش پوشوند سوده گفت : منم با اقا سهند موافقم چاره دیگه ای نداریم پرهام و بهار هم موافقتشونو اعلام کردند ارتین هم با اکراه قبول کرد باورم نمیشد " یعنی زندگیم به همین اسونی نابود شد ازدواج با عشق شعاری که همیشه میدادم الان نه تنها با عشق نبود بلکه با خفت بود " سوده گفت : افرا فقط نظر تو مونده چیزی نگفتم فقط سرمو به معنی رضایت تکون دادم چاره ی دیگه ای نداشتم دیگه کسی لب به غذاش نزد سوده : من نمی دونم چرا هر موقع ما داریم یه چیزی می خوریم صدای نحسش میاد پرهام دستاشو مشت کردو گفت :بره دعا کنه فقط صداش بیاد اگه یه روز تصویرشو ببینم فکشو میارم پایین سهند: نظرتون چیه بیشتر با هم اشنا بشیم شاید این تو انتخابمون کمک کنه پرهام : موافقم از خودت شروع کن سهند دستاشو تو هم قفل کردو گفت : سهند کمالی 30 سالمه لیسانس مکانیک دارم الانم تو کارخونه دوست پدرم مشغول به کار هستم سهند قیافه بسیار جذابی داشت برنزه با موهای خرمایی و چشمایی میشی لاغر اندام بود و قد متوسطی داشت سهند : پرهام بگو پرهام زل زد تو چشای سوده و گفت : پرهام تاجیک 29 سالمه فوق کامپیوتر دارم تو یه شرکت واردات صادرات قطعات کامپیوتر کار می کنم البته باید بگم شرکت واردات نه صادارات پرهام صورت با نمکی داشت سبزه بود با موهای مشکی و چشایی سبز رنگ قد بلند بود و از هیکلشم معلوم بود ورزشکاره ارتین چشاشو بست و گفت : ارتین مهدوی 32 سالمه پزشک عمومی هستم نگاش کردم پوست سفیدی داشت چشایی مشکیش تو صورتش خیلی خودنمایی می کرد قدش بلند بود و نسبت به سهند و پرهام هیکل پرتری داشت سوده گفت : سوده رادفر 25 سالمه دانشجوی فوق مدیریت پرهام پوزخندی زدو گفت : و بیکار قبل از اینکه بذارم سوده جوابشو بده گفتم : افرا مهرپرور 27 سالمه فوق شیمی دارم در حال حاضرتو دانشگاه تدریس می کنم بهار سرشو انداخت پایینو با خجالت گفت : بهار مهدوی 24 سالمه لیسانس معماری دارم الانم منشی شرکتی هستم پرهام : خوب اقا سهند این هم از اشنایی حالا چی کار کنیم سهند لبخندی زد و گفت : نمی دونم تو بگو پرهام قیافش شیطون شدو گفت : خوب من نظرامو می گم شما یه راهو انتخاب کنید ارتین برای اولین بار لبخند زدو دستشو چند بار زد روی پای پرهامو گفت : بگو داداش بگو پرهام : اولین راه یه کاغذ خودکار میاریم اسمامی خانمارو می نویسم هر کدوم از ما اقایون یه کاغذو بر می داریم اسم همسر ایندمونو می خونیم دومین راه ما چشم میزاریم خانما میرن قایم میشن بعد ما دنبال همسر ایندمون می گردیم سومین راه ما اقایون انتظاراتومنو از همسر ایندمون می گیم هر کدوم از خانما که تونست با ما راه بیاد میشه همسرمون چهارمین راه....................... سهند حرف پرهامو قطع کردو با لبخند گفت : از شما سپاسگذاریم بابت نظرات سازندتون سوده رو به پرهام گفت : نچایی اونوقت من می خوام بدونم چرا شما اقایون باید انتخاب کنین پرهام : واسه اینکه اقایون باید خانمارو انتخاب کنند نکنه تو فامیله شما رسمه خانما میرن خواستگاری اقایون سوده با حرص گفت : موقعیت الانمون خیلی فرق داره من اصلا خواستگارایی مثل تورو تو خونمون راه نمی دادم پرهام با تمسخر نگاش کردو گفت: خانم گربهه دستش به گوشت نمی رسه می گه پیف پیف بو میده ارتین : خواهش میکنم پرهام میشه چند لحظه به پر و پای هم نپیچید اگه بخواهیم اینجوری ادامه بدیم به هیچ نتیجه ای نمی رسیم پس بهتره بدون هیچ بحثی با هم صحبت کنیم
سهند : من انتخابمو کردم همه با تعجب بهش نگاه کردیم خندیدو گفت : از دست دست کردن که بهتره پرهام : منم انتخابمو کردم نگام رفت طرف سوده رنگ صورتش پریده بودو سرشو انداخته بود پایین از حرکاتش حدس میزدم به پرهام علاقه داشته باشه پرهام گفت : با اینکه می دونم دارم به بخت خودم لگد می زنم ولی سوده رو انتخاب می کنم چون می خوام ادبش کنم سوده داد زد : چییییی چه طور فکر کردی منم قبول می کنم پرهام پورخندی زدو گفت : چون مجبوری قبول کنی سوده گفت : هیچ اجباری در کار نیست سهند با لحن کلافه ای گفت : شما دو تا نمی تونید بدون جرو بحث دو کلمه با هم صحبت کنید پرهام با لبخند گفت : دعوا نمک زندگیه سوده چشم غره ای بهش رفت و چیزی نگفت ارتین گفت : من بدلیل اختلاف سنی کمتری که با افرا خانم دارم ایشون رو انتخاب می کنم و هیچ فرقی برام خانمای اینجا با هم ندارند مسلما ما هر موقع که بتونیم از اینجا بریم بیرون پیوندمون هم قطع میشه حالا دیگه نظر افرا خانم شرطه شوکه شده بودم فقط مات نگاش کردم سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد تو نگاهش غرور موج می زد هم از غرورش خوشم میومد و هم ناراحتم می کرد سرمو انداختم پایینو چیزی نگفتم سهند با لحن خاصی گفت : خوبه من اول گفتم انتخابمو کردم شماها منتظر اشاره بودید لب باز کنید پرهام خندیدو گفت : اینو خوب اومدی خوب نظر شما چیه افرا خانم جوابی نداشتم بدم چون هنوز تکلیفم با خودم مشخص نبود ازدواج با کسی که می گه تو برام با بقیه فرقی نداری چه رویایی با اینکه حقو بهش می دادم چون خودمم برام فرقی بینشون نبود البته بجز پرهام چون فهمیده بودم سوده دوسش داره ولی با این حال بازم بهم برخورده بود خواستگاری که در عرض 5 دقیقه باید جواب بدی سرمو بلند کردم دیدم همشون دارند منو نگاه می کنند می خواستم جوابمو بدم که سهند اجازه ندادو گفت : می خواستم اگه اجازه بدید منم انتخابمو بگم بعد شما جوابتونو بدید درسته که ما مجبور شدیم ولی من شخصی نیستم که اگه تونستیم از این جا بیرون بریم همسرمو ترک کنم برای همین فردی رو انتخاب کردم که همیشه توذهنم از همسر ایندم می ساختم درسته که از اخلاقاشون یا از گذشتشون چیزی نمی دونم ولی هممون می دونیم که همیشه ازدواج چه با شناخت باشه یا نباشه با ریسک همراهه بر همین اساس من افرا خانمو انتخاب کردم سریع به بهار نگاه کردم سرشو انداخته بود پایینو با ریش ریشهای شالش بازی می کرد به نظر خودم بهار از نظر زیبایی از من سرتر بود نمی دونستم چرا منو انتخاب کردند تا حالا هیچ وقت تو چنین وضعیت بدی گیر نیوفتاده بودم دوست داشتم نظر بهارو بدونم چون هر کسی رو که من انتخاب کنم بهار مجبور میشد با اونیکه باشه پرهام گفت : افرا خانم همه چی بستگی به نظر شما داره نگاش کردمو گفتم : به ما تا فردا فرصت دادند می خوام قبلش با سوده و بهار صحبت کنم نظرمونو فردا بهتون میگیم پرهام گفت : هر جور راحتین ارتین گفت : من خیلی خسته ام می خوام بخوابم میشه بگین تو کدوم اتاق می تونم استراحت کنم سوده گفت : ما دخترا تو اتاق وسطی می خوابیم دو تا اتاق میمونه هر جا دوست داشتین بخوابین ارتین تشکر کرد و بعد از گفتن شب بخیر رفت طبقه بالا بهار به منو سوده گفت : منم خیلی خسته ام نمیاین بریم موافقت کردیمو رفتیم تو اتاقمون
صفحه قبل 1 صفحه بعد آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها ![]() ![]() ![]()
![]() ![]() نويسندگان |
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |